بسم الله الرحمن الرحیم
این آخر هفته مهدی بعد از ١٤ روز به اصفهان برگشت. دیروز را با هم چند ساعتی دوتایی بیرون بودیم. دلم نمیخواست زمان بگذرد. دلم برایش تنگ شده بود. دوری و دلواپسی اوضاع قاراشمیش این روزها هم، پیاز داغ ماجرا را برایم بیشتر میکند.
آن قدر پیاده روی کردیم که آخر با حال خراب به خانه رسیدم. اما خب به کیفی که حاصل شد می ارزید.
اوضاع خانواده حسابی بهم ریخته است. پدر بزرگ و مادربزرگ حال وخیمی دارند. چند صباحی نگران حال افتضاح آقاجون بودیم، اما الحمدلله الان کمی وضعیت شان بهتر شده و مدتی را بدون دستگاه اکسیژن می توانند خودشان نفس بکشند. ولی امان از وخامت حال مامان جون. انگار از غصه آقاجون حالشان بدتر شده. این دو سه هفته دوبار سکته مغزی داشتند. حمله پریروزشان دیگر افتضاح تر از چندبار قبلیست. بیمارستان جوابشان کرده و مرخص شدند. واقعا این چه وضع دلخراشیست. چرا باید از خودشان حکم صادر کنند و به خاطر دولتی بودن، بیماری را که به عقل ناقص شان کاری نمی شود برایش کرد، مرخص کنند.
بابا میگوید که دکتر آقاجون گفته معجزه است که هنوز زنده اند. الحمدلله ...
این چند ماه همه عمه ها و عموها پشت هم شیفت عوض میکنند. از امروز دیگر حضور دو سه نفر کافی نیست. همزمان باید چند نفر پیش شان باشند. خانه شان ولوله است. آخر بزرگ تر همه مان هستند. تاج سرمان هستند. قدیمی های اینجا، آقاجون مامان جون را میشناسند.
دلم گریه میخواهد. دنیای عجیبیست. رنج ها دارند هعی بیشتر میشوند.
به خاطر پیاده روی دیروز امروز باز بدنم بهم ریخت. واقعا امتحان کش داریست. آخرش یک روز من سر این مشکل جسمی از دنیا خواهم رفت.
ملتمس دعای خیرتان هستم.
خواستم مرتب تر داخل وبلاگ دیگری بنویسم، اما مشاورم از نوشتن نهی ام کردند. فلذا شاید گاه گاهی اینجا یا جایی دیگرم نوشتم.